قسمت هفتم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 1829
بازدید کل : 65258
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 12
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 12
:: بازدید ماه : 1829
:: بازدید سال : 6339
:: بازدید کلی : 65258

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت هفتم رمان گروگان گیری
سه شنبه 29 اسفند 1391 ساعت 1:57 | بازدید : 6139 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

نفس و نیما به سمت آشپزخونه راه افتادن.نفس در یکی از کابینتا رو باز کرد و گفت:قابلمه ها اینجاست.
در یک کابینت دیگه رو باز کرد.نفس:ظروف هم اینجاست.
در کمد کنار یخچالو باز کرد و گفت:مواد غذایی هم اینجاست.همه نوع مواد غذایی داریم.هرکدوم رو خواستین استفاده کنین.
نیما با لبخند رو به نفس:ممنونم.فقط ببخشید شما آشپزی بلد نیستید؟آخه نمی تونم باور کنم بلد نباشین.
نفس:چرا بلدم.
نیما:جدی؟
نفس خیلی جدی گفت :مگه من باشما شوخی دارم؟
نیما هول شد.گفت:خ.....خب .....ن.....نه....نه....شوخی ندارین.
نفس خواست از آشپز خونه بره بیرون که نیما صدایش زد:نفس خانوم...
نفس برگشت و گفت:بله؟
نیما:میشه شما هم کمک کنید؟....آخه خیلی خوب بعضی غذاها رو بلد نیستم...
نفس:باشه...موردی نداره...
نیما به روی نفس لبخند زد و نفس هم جوابش را داد.
نفس:چه غذایی می خواین درست کنین؟
نیما:نمی دونم!!!!!!!نظر شما چیه؟
نفس کمی فکر کرد و گفت:با پیتزا موافقین؟
نیما:اونو که از بیرون هم میشه گرفت.
نفس:ولی خونگیش یه چیز دیگست.
نیما:حرف حساب جواب نداره.
نفس لبخند زد و به سوی یخچال رفت تا مواد مورد نیاز را بیاورد.نیما هم به سمت کابینت ها رفت تا ظرف مورد نظر را بیاورد.
شمیم و آرام و شهنام و آرشام هم توی اتاق تلویزیون نشسته بودند و فیلم می دیدند.نیم ساعت بعد بوی پیتزا توی کل خونه پیچیده بود.همه از روی مبل بلند شدند و به سمت آشپزخونه رفتند تا ببینند چه خبره.
تا به آشپزخونه رسیدند چشای دخترا گرد شد.نفس که می گفت آشپزی بلد نیست پس چی شد؟
نیما با بی خیالی روی صندلی پشت میز نشسته بود و نفس داشت آشپزی می کرد.دخترا نگاهی به نیما انداختند.
شمیم رو به نیما گفت:آقا نیما مگه قرار نبود شما اشپزی کنید؟
نیما با لبخند جواب داد:ظاهرا ایشون(به نفس اشاره کرد) از من واردترن.
آرام رو به نفس گفت:نفس.....مگه تو نگفتی آشپزی بلد نیستی؟
نفس:شوخی کردم....به لطف اجبار مامی همه جور غذایی بلدم.
حالا نمی خواد اونجا وایسین به من زل بزنین.شمیم و آرام میزو بچینید تا منم غذارو بیارم.آقایون قبل از نشستن اول دستاتونو بشورید.
شهنام:دستامون تمیزه..
نفس:بهونه قبول نمی کنم.مگه یه دست شستن چقدر وقتتونو میگیره؟زود باشین.اگه دستاتونو نشورید بهتون غذا نمیدم بخورید!!!
پسرا به اجبار رفتن تا دستاشونو بشورند.وقتی اومدن سر میز نشستن و نفس پیتزاهایی رو که پخته بود روی میز چید.دخترا هم رفتند تا دستاشونو بشورند.آرشام رو به شهنام گفت:موافقی به خاطر کلاهی که از روی سرمون برداشتن و نتونستیم تنبیه شون کنیم حالا تنبیه بشن؟
شهنام:می خوای چیکار کنی؟
آرشام:الان میگم.
آرشام فلفل رو از روی میز برداشت و روی پیتزای دخترا به مقدار زیادی فلفل پاشید.نیما فقط تونست به کارهای آرشام نگاه کند.آرشام لبخندی شیطانی به روی نیما زد که نیما هم خنده اش گفت.با صدای دخترا آرشام سر جاش نشست.
نفس:شما چرا شروع نکردین؟
آرشام:منتظر شما بودیم.
دخترا پشت میز نشستند و خیلی آرام و باکلاس شروع کردند به خوردن.دخترا اولین برش پیتزارو با خیال راحت وآرام تمام کردند.شمیم رو به نفس گفت:نفس نگفته بودی تند درست کردی؟خیلی خوشمزه شده.
نفس با تعجب گفت:خودمم نمیدونم چه جوری تند شده آخه من توش فلفل نریختم.
آرام گفت:خیلی هم خوبه.ما که عاشق غذاهای تندیم پس چه فرقی برامون داره؟مگه نه نفس؟
نفس:آره خوب من غذاهای تندتر از اینم خوردم.عاشق غذاهای تندم.
پسرا با تعجب به آنها خیره شده بودند.نیما نگاهی به قیافه های پسرا انداخت که شکل علامت تعجب شده بود.خنده اش گرفت شَدید ولی خنده اش را خورد و به لبخندی اکتفا کرد.نفس سرش را بلند کرد و با تعجب به پسرا نگاه کرد که به آنها زل زده بودند.
نفس:آقایون چیزی شده؟
پسرا به خودشون اومدن.
شهنام:نه....فقط حرفاتون برامون جالب بود.
نفس:که غذای تند دوست داریم؟
شهنام:آره دیگه...چون....چون...
مانده بود چه بگوید که آرشام گفت:چون ماهم غذاهای تندو خیلی دوست داریم.
نفس:چه تفاهمی....حالا که همه غذای تند دوست داریم برم سس کچاپ تندمونو بیارم بخوریم.
شهنام زیر لب گفت:بدبخت شدیم.
شمیم:ببخشید چیزی گفتید آقا شهنام؟
شهنام هول شد و گفت:ن....نه....گفتم .....گفتم دستتون درد نکنه.
نفس سس رو روی میز گذاشت و گفت:خواهش می کنم.بفرمائید.
پسرا به اجبار سس رو برداشتن و روی پیتزاهاشون ریختن و تمام سعیشونم کردن که کم بریزن.نوبت آرشام که شد چون در شیشه سس رو نیما بسته بود،آرشام متوجه نشد و سس رو کمی فشار داد.چیزی از شیشه خارج نشد.کمی بیشتر فشار داد که در شیشه سس کامل باز شد و هرچی سس بود روی پیتزای آرشام خالی شد.
نفس:وای خاک بر سرم.حالا خوبه سس تند دوست دارین وگرنه چیکار میکردین؟
آرشام به سختی گفت:آره....خوبه...
نفس یه ظرف آورد و سس اضافه ی غذا را با قاشق جمع کرد و رفت.
آرشام نگاهی به غذا انداخت که قرمزی سس روی پیتزا در نور لامپ برق میزد.انگار بهش میگفت:حقته....تا تو باشی برای دخترای مردم نقشه ی حال گیری نکشی..
نفس نگاهی به آرشام انداخت و گفت:آقا آرشام چرا نمی خورین؟بفرمائید.
آرشام نگاهی به نفس انداخت و گفت:الان می خورم.ممنون نفس خانوم.
نفس:نوش جان.
آرشام نگاهی به غذا انداخت و آب دهانش را به سختی قورت داد و با دستان لرزانش یک برش پیتزا برداشت و به سمت دهانش برد.پسرا با ترس به آرشام زل زده بودند.

به محض اینکه اولین گاز را به برش پیتزا زد هنوز نجویده بود که بلند شد و به سمت دستشویی دوید.پسرا به زور جلوی خنده شان را گرفتند و دخترا با بهت به مسیری که آرشام رفت نگاه می کردند.


ادامه دارد...........

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
zariiiiiiiiii در تاریخ : 1391/12/29/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
در تاریخ : 1391/12/29/2 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: